رها و بی خوابی
راستش دیشب هی می خواستیم زود بخوابیم چون بابایی باید ساعت 6 صبح از طرف سپاه می رفت میدون تیر ولی تو دختری اصلا نمی خوابیدی طبق معمول جا رو انداختیم و برقا رو هم خاموش کردیم و ساعت هم از 1.5 گذشته بودهر کاری که می کردم نمی خوابیدی و تو نمی خوابیدی و اومدی وسط من و بابا و من هم هی بهت می گفتم رها بخواب گربه میاد گربه نیا رها خوابه و تو هم مثلا می ترسیدی و می رفتی زیر پتو و سرت رو بیرون نمیاوردی و تا جم می خوردی می گفتم گربه بیا و تو تکون نمی خوردی خوب دلم برای بابایی می سوخت که باید روز تعطیل می رفت یهو بابا گفت بابا رهارو نترسون بچه زیر پتو خیس عرق شده و از ترس نمی خوابه حالا هر کار میکردم از زیر پتو بیای...