رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها و بی خوابی

راستش دیشب هی می خواستیم زود بخوابیم چون بابایی باید ساعت 6 صبح از طرف سپاه می رفت میدون تیر  ولی تو دختری اصلا نمی خوابیدی طبق معمول جا رو انداختیم و برقا رو هم خاموش کردیم و ساعت هم از 1.5 گذشته بودهر کاری  که می کردم نمی خوابیدی و تو نمی خوابیدی و اومدی وسط من و بابا  و من هم هی بهت می گفتم رها بخواب گربه میاد گربه نیا رها خوابه و تو هم مثلا می ترسیدی و می رفتی زیر پتو و سرت رو بیرون نمیاوردی و تا جم می خوردی می گفتم گربه بیا و تو تکون نمی خوردی  خوب دلم برای بابایی می سوخت که باید روز تعطیل می رفت یهو بابا گفت بابا رهارو نترسون بچه زیر پتو خیس عرق شده و از ترس نمی خوابه حالا هر کار میکردم از زیر پتو بیای...
14 بهمن 1390

دختری و تخمه شکستن

تازگیا که 14 دندنیه مامان شدی هر وقت که تخمه میاریم بشکنیم تو هم کنارمون میشینی و دونه دونه تخمه بر می داری و میزاری دهنت و من و بابایی قشنگ صدای شکوندنش رو میشنویم و بعد از کلی توف مالی و له کردن مغز و پوست برای این که ادا مون رو در بیاری میندازیش تو بشقاب و سریع یکی دیگه بر می داری و می گی ااا اکشیده                            ها ها ها ها نه بابا وای وای وای وای داشتم برات می نوشتم که تو هنوز خوابی و از خواب ناز بیدار نشدی که یهو گربه پرید رو کانال کولر و تو از صداش خیلی هول خوردی تو خواب و پاشد...
14 بهمن 1390

اتاق رها

نمی دونم امروز چی شد که هوس کردم ببرمت تو اتاقت و ازت عکس بگیرم آخه می دونی از وقتی که اومدیم تو این خونه همون یکبار که از اتاقت عکس گرفتم (حدودا نزدیک به 10 ماه پیش ) دیگه اصلا یادم نبوده که عکس بگیرم چون اتاقت کوچولویه و تازه بیشتر وقتا هم که در حال بازی می کنی چون تو اتاق کامپیوتر و لب تاب و کلی کشو لباس است که تو جز بازی کردن و هم ریختن اونا با هیچ یک از اسباب بازی هات بازی نمی کنی   خوب اینم دختری با عروسکاش که تا پشش به اونا میفته یکسره می خواد بگه که این و می خوام اونو می خوام و همه رو می خوام و هی نشون می ده که بهش بدمشون بقیه عکسا رو در ادامه مطلب ببینید     ا...
11 بهمن 1390

ملوسکم رها

وای دیشب موقع خواب که رخترخوابارو انداخته بودیم تا بخوابیم یهو اومدی بین من و بابایی دراز کشیدی و هی منو و بوس می دادی بلافاصله بابا رو بوس می دادی یکی من یکی بابا و چند تا که پشنت سر هم می شدی یک کشیده می زدی تو گوش بابا و بعد نازت می دادی البته بگم نه این که بزنیا بلکه داشتی بازی می کردی و می زدی و می گفتی د د د الهی مامان فدات بشم که نه محبت کردنت معلومه و نه زدنت معلومه   می دونی مامان جون الان یه هفته ای است که شبا اصلا شیر نمی خوری و می خوابی و روزا هم نهار و شامت رو دوست نداری که من بزارم دهنت و با قاشق و دست می خوری فکر کنم که داری بزرگ می شی و واسه خودت خانمی شدی  ...
11 بهمن 1390

در مورد رها

عسیس دلم خیلی با نمک شدی تو محبت کردن واقعا دیگه من و بابایی کم آوردیم از بس که هی می ری و میای و بوس می دی و ناز می کنی   بعضی وقتا برای خودت آهنگ می خونی و صدات رو بلند می کنی که من دارم آواز می خونم حواستون باشه و معمولا آهنگ های ملایم را ریتم آهنگش رو میای   خانم خانوما دیگه بزرگ شده چا تو کفش بزرگتر از خودش می کنه و کلی قر و افاده میاد که من می تونم با کفش شما هم راه برم   وای باید بگم از شرکت رفتنت معمولا بابایی میره شرکتمون ولی بعضی وقتا که به بابایی سر می زنیم خدا می دونه که تو شرکت چه آتیشی می سوزونی وای رها خانم تو شرکت رها حساب دیدن داره که باید تمام...
9 بهمن 1390

رها و رقصیدن

تازگیا تا یه اهنگ شروع میشه میای و هم به من و هم به بابایی دستور میدی که دست بزنیم چون خانومی قراره برقصه  دقیقا میای جلومون وای میستی و مثل این نی نیه می کنی تازه بعد از این که ما دست می زنیم شما رقص رو شروع می کنی ا ا دقیقا مثل این نی نی پا می کوبی و بعد می چرخی تا دست زدنمون قطع میشه مجددا شروع می کنی و تقاضا دست زدن و بعد رقصیدن تازه کم کم کار به جاهای باریک میکشه که باید هر سه تاییمون وسط قر بدیم خلاصه به بهونه تو یه دلی از عزا در میاریم ...
9 بهمن 1390

رها خانوم نی نی می شود

می دونی راستش یه وقتایی خودت رو مثل نی نی ها می کنی که لوس کنی مثلا رو زمین دراز می کشی و تا می خوای که بلندت کنم و انگار که هیچ کاری بلد نیستی خودت رو شل نگه می داری و منم هی میگم چیه کوچولو نی نی نمی تونی بلند شی راه بری بیا مامان تا تی بدمت و زیر بغلت رو میگیرم که راه بری و ولت می کنم خودت رو می ندازی زمین و مثلا گریه می کنی که اوف شدی و من باید بیام نازت بدم می دونی من تو این تظاهر کردنت موندم که چه جوری عقلت می رسه این کا را رو بکنی                              ...
7 بهمن 1390

تغییرات در رها خانمی

از اونجایی که از 5 ماهگی تا الان دیگه شیر مامانی رو نخوردی و شیر خشک می خوردی باید بگم که مامانی هنوز آرزوی شیر دادن به تو رو دارم واسه همونم هنوز شیر دارم اما حیف که... بگذریم الان نزدیک 3 ماهی است که بعد از تجویز دکتر دیگه سعی کردم کمتر بهت شیر خشک و بیشتر بهت شیر پاستوریزه بدم تقریبا موفق شدم که روزا شیر خشک رو ازت بگیرم و فقط بهت پاستوریزه بدم و فقطشب تو خواب شیر خشک بخوری الان چند وقتی که شبا دیگه شیر نمی خوری و منم مجبورم که صبح شیر رو بریزم دور خوب می دونی خیلی بهتره آخه دیگه نزدیکای 2 سالگی باید شیر و رو ازت بگیرم چه بهتر که به پاستوریزش عادت کنی البته باید بگم که دخترم خیلی بزرگ و خانوم شده چون ...
7 بهمن 1390

مژده مروارید 13-14 اومدن

بلاخره مامانی مرواریدای 13-14 رو هم دیدم که از جاشون در اومدن مبارکت باشه این مرواریدا بین 4 تا دندون جلو از بالا و آسیاب بعدیش در دو طرف فک بالات است حالا دیگه یواش یواش دندونات داره کامل میشه و می تونی دیگه قشنگ غذا بخوری و بجوی                 ...
7 بهمن 1390